خوش میروی به تنها، تنها فدای جانت …(یکمین سالگرد فوت مامان بزرگ نازم)
مینویسم به یاد تو .. به یاد چشمهای پیر و کم سو اما مهربانت ... مینویسم برای لبخندهایت که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود که آنقدر میخندیدی که لپهایت گل می انداخت و ما از خنده تو به خنده می افتادیم ... مینویسم به یاد دستهای پینه بسته ات که بارها دستهایم را گرفتی و فشار دادی و مرا بوسیدی .. تو در غفلت ما مارا تنها گذاشتی و پر کشیدی به سوی خدا و ما ماندیم در ناباوری رفتنت .. هنوز هم هیچ کداممان باور نداریم جای خالی ات را .. هنوز هم همه وقتی که پا در خانه ات میگذاریم منتظریم تو را ببینم و صدایت را بشنویم که درحالی که چشمایت را ریز میکنی بپرسی کیست ؟؟ عزیزم .. مادربزرگ مهربانم... باور ندارم که رفته ای و میدانستی که داری میروی ....